#پونه_(جلد_اول)_پارت_7

سرشو تکون ميده.يه نوش جون ميگه و يه يا علي و پا ميشه و مامان ازش مي پرسه:

_ کجا مادرجون؟!

_ ميرم سبد سبزيا رو بيارم.تو که حواس نداري.نياورديشون.

ليوان آبو که تا نصفه خوردم ميذارم روي سفره و ميگم:

_ شما چرا مادرجون؟! بذارين من بيارم.

مادرجون دستشو تکون ميده:

_ نه مادر تو بشين. خسته اي.بعدشم تو از مادرت کم حواستري.بذارم بري دنبال سبزي خدا مي دونه کي برگردي.

از حرفش خنده م ميگيره و معترض ميگم:

_ مادرجون!

و باقي آب توي ليوانو سر مي کشم که خنکيش به دلم مي چسبه و شاد از اينکه توي چنين جمعي هستم و از اينکه توي اين جمع اين همه آرامش دارم ،همراه مادرجون و مامانم ناهارمو مي خورم و به صداي خوش قرآن خوندن باباجون، که از اتاق بغلي ، مياد گوش ميدم و براي مدتي موضوع نامه رو فراموش ميکنم .اما يه ساعت بعد، بعد از شستن ظرفا، وقتي از آشپزخونه ميام بيرون و ميام توي هال کنار مادرجون بشينم،مامان که داره از قوري چيني قديمي مادرجون ، چايي توي استکانا ميريزه ، سرشو بلند ميکنه و مي پرسه:

_ نامه رو خوندي؟

romangram.com | @romangram_com