#پونه_(جلد_اول)_پارت_68


خواستم مخالفت کنم ولي وقتي نگاه خسته شو ديدم ، حرف تو دهنم موند.اون واقعا خسته بود.خجالت زده گفتم:

_ آخه من که چيزي نخواستم چرا شما...

با اخمي که مشخص بود ساختگيه گفت:

_ برو کنار بچه بذار کارمو بکنم.

از لحنش يه جوري شدم، انگار که دختري باشم که در برابر پدرش وايساده باشه.کنار کشيدم و نگاش کردم که ميزو آورد توي اتاق و گذاشت يه گوشه.گفتم:

_ من بدون اين چيزا خيلي راحت ترم.

رفت بيرون و پرسيد:

_ داري تعارف مي کني يا لجبازي؟

دنبالش رفتم و گفتم:

_ نه به خدا.دارم راست ميگم من عادتمه...


romangram.com | @romangram_com