#پونه_(جلد_اول)_پارت_67

سيمين گفت و از جلوي اتاق رد شد و رفت و آرمين موند توي راهرو.مي ديدم که اونجا دست به کمر وايساده اما بي تفاوت همونطور نشسته بودم.نمي دونستم بابا داره چيکار مي کنه.دلمم نمي خواست بدونم.

به آرمين نگاه مي کردم که ببينم چيکار مي کنه و ديدم که اونم رفت و همه جا ساکت شد.بدجوري دلم گرفته بود، پا شدم و رفتم در اتاقو بستم .ساک و کيفمو برداشتم و گذاشتمشون توي کمدي که اونجا بود و برگشتم سر جام نشستم.بدجوري احساس تشنگي و گرسنگي مي کردم و دلم براي همه ي اونايي که ازشون دور شده بودم تنگ شده بود.يه لحظه گوش دادم ، همه جا ساکت شده بود و هيچ صدايي از بيرون شنيده نميشد.شونه اي بالا انداختم و سرمو پايين انداختم.توي اون حالت بودم که تقه اي به در خورد.سرمو بلند کردم:

_ پونه خانوم!

صداي آرمين بود.کلافه و بي حوصله پا شدم و رفتم سمت در و بازش کردم اما از تعجب سر جام موندم.براي چند دقيقه فقط به عسلي شيکي که پشت در بود خيره شدم و بعد نگام متوجه آرمين شد که گفت:

_ برو کنار اينو ببرم توي اتاقت.

گفتم:

_ من به اين احتياجي ندارم.

با همون لحن خودمونيش گفت:

_ ببين من الان هم خسته م هم گشنمه.حوصله هم ندارم.بيا برو کنار، اينو بذارم تو اتاقت.

گفتم:

_ ولي...

romangram.com | @romangram_com