#پونه_(جلد_اول)_پارت_65
_ ساکتو بذار اينجا و براي ناهار بيا پايين.
گفتم:
_ ممنون گرسنه م نيست.
دروغ مي گفتم.داشتم از گرسنگي ضعف مي کردم.
_ باشه.هر طور ميلته.
سيمين اينو گفت و رفت سمت اتاق نگين.منم رفتم توي اتاق خودم .اتاقي که هم اندازه ي اتاق نگين بود.ولي برام عجيب بود که سيمين مي گفت آماده نيست.درست بود که نه تختي توش بود و نه وسيله ي ديگه جز کمد و يه صندلي کنار پنجره.ولي اين برام کافي بود.براي مني که عادت داشتم روي زمين بخوابم و روي زمين بشينم.داشتن تخت و مبل و صندلي و اين چيزا مهم نبود.
ساکمو روي زمين گذاشتم و رفتم روي صندلي نشستم.خسته بودم و دلم مي خواست يه دل سير بخوابم.اما توي اون خونه احساس آرامش نمي کردم و شک داشتم خوابم ببره.
_ خب ديگه بالاخره نگين السلطنه راضي شدن.
صداي آرمينو از توي راهرو شنيدم و پوزخند زدم.چه فرقي داشت راضي بشه يا نه!ديگه اگه حتي خودش با پاي خودشم ميومد و ازم مي خواست برم باهاش هم اتاق بشم ، اين کارو نمي کردم.چون بدجوري به غرورم برخورده بود.
_ پونه خانوم وسايلتو بذار همونجا تو اتاق نگين.
منو نديد.از جلوي اتاقم رد شد و صداشو شنيدم که پرسيد:
romangram.com | @romangram_com