#پونه_(جلد_اول)_پارت_64
جوابشو ندادم.چون بغض کرده بودم و فقط کافي بود لب از لب باز کنم تا اون بغض لعنتي بشکنه و چشمام خيس خيس بشن که اصلا اينو نمي خواستم.نمي خواستم جلوي چشماي اون زن غاصب گريه کنم.
_ پونه دخترم!
اما به هر حال مجبور بودم حرف بزنم.چون ياد گرفته بودم در هر شرايطي ادبو جلوي بزرگتر از خودم حفظ کنم و حرفشو بي جواب نذارم:
_ اگه دخترتون بودم بايد زودتر از اينا يادم مي افتادين نه الان.
و وقتي ديدم ديگه حرفي نميزنه و سکوت کرده رو به سيمين گفتم:
_ ببخشين خانوم ميشه يه اتاق بهم نشون بدين که وسايلمو توش بذارم؟مهم نيست آماده باشه يا نباشه.خودم يه کاريش مي کنم.
سيمين براي چند دقيقه همونطور بي حرکت موند اما بالاخره گفت:
_ باشه دنبالم بيا.
دنبالش رفتم و همونطور که از اتاق نگين بيرون مي رفتيم نيم نگاهي سمت پدرم انداختم و ديدم بهت زده روي تخت نشسته و خيره شده به يه گوشه.
سيمين يه اتاقو برام باز کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com