#پونه_(جلد_اول)_پارت_63

_ دايي!

ولي آرمين اونو با خودش از اتاق برد بيرون:

_ بيا ببينم.

به رفتن اونا نگاه کردم اما خيلي زود دوباره نگاهم متوجه اون مرد شد که درست وايساده بود رو به روم.مردي که فهميده بودم پدرمه ولي نمي خواستم باور کنم.مرد شيک پوشي که بوي ادکلنش آدمو بيهوش مي کرد.

.مردي که موهاش از بس سياه بودن نميشد يه تار موي سفيدم بينشون پيدا کرد.صورت صاف گندمگون و گونه هاي برجسته ش اونو جوونتر از سنش نشون ميدادن و من فکر مي کردم پس توي اين مدت بهش خيلي خوش گذشته!در حاليکه مادرم زجر مي کشيد . من زجر کشيدن و تنهاييشو به چشم ميديدم و اين مرد اينجا داشت خوش مي گذروند و با خيال راحت زندگي ميکرد!در حاليکه مامان بيشتر موهاش سفيد شده بودن و چهره ي خسته ش اونو از سنش پيرتر نشون مي داد.

دستشو گذاشت روي شونه م و با صدايي که مي لرزيد گفت:

_ پونه!دخترم!

به سيمين نگاه کردم که وايساده بود کنار در و پوزخندو روي لبش ديدم.با خودم فکر کردم حتما منتظره من بپرم بغل پدرم و بابا بابا کنم و خودمو بيشتر بهش بچسبونم و باعث بشم اون بيشتر با نگاه تمسخر آميزش نگاهم کنه.نه، من نمي خواستم اين کارو بکنم.بلکه مي خواستم خشم و عصبانيتمو به مردي که مثلا پدرم بود نشون بدم و نشون بدم هيچ نيازي به اون ندارم.براي همين دستشو پس زدم و گفتم:

_ من دختر شما نيستم.

گفتم و ديدم پدرم جا خورد.حيرتو توي قيافه ش کاملا ميشد ديد.ولي من با اخم رفتم طرف ساکم و از روي زمين برش داشتم و شنيدم که پرسيد:

_منظورت...از اين حرف چيه؟!اين...اين يعني چي؟!پونه من پدرتم...

romangram.com | @romangram_com