#پونه_(جلد_اول)_پارت_62
_ چرا مگه چي شده؟!
سيمين بدون اينکه جواب برادرشو بده رفت سمت مردي که تو درگاه اتاق وايساده بود و بهش گفت:
_ بفرما جناب فرامرز خان اين شما اين دخترت...من يکي که حريف اين ورپريده نميشم.
بعد به نگين اشاره کرد.اما مرد انگار نميشنيد و فقط زل زده بود به من.اين وسط نگين با اخم اومد جلوش و بهش گفت:
_ بابا!من نمي خوام اين توي اتاق من باشه.دوست ندارم...
اما مرد نگينو کنار زد و اومد سمت من و اسممو صدا زد:
_ پونه!
ناباورانه به آرمين نگاه کردم که نگاهشو ازم گرفت و رو کرد به نگين و گفت:
_ بيا آتيش پاره!بيا بريم بيرون با هم حرف بزنيم ، ببينم چي ميگي.
اما نگين پاشو کوبيد به زمين و گفت:
romangram.com | @romangram_com