#پونه_(جلد_اول)_پارت_61

((بازم سلام پونه!

من اين نامه رو در حالي مي نويسم که اصلا اميدي به رسيدن جواب از طرف تو ندارم.ولي مي نويسم که خودمو آروم کنم.که جوابي داده باشم به روح آشفته م، مي خوام تو آخرين روزاي زندگيم، با احساس آرامش چشمامو روي اين دنيا ببندم ولي ديگه هيچ اصراري به ديدنت ندارم.چون اميدي به افتادن اين اتفاق ندارم و اينو يه آرزو تلقي مي کنم.بهونه اي که دلم ميگيره، يه اي کاش که هيچ وقت به حقيقت نمي پيونده.براي همين مي خوام ازت عذرخواهي کنم که اون نامه ي اولي رو برات نوشتم و ناراحتت کردم.منو ببخش پونه و اگه يه زماني شنيدي و فهميدي که ديگه زنده نيستم حلالم کن.حلالم کن و ...خداحافظ...))

بهت زده به نامه اي خيره شدم که نشون ميده نويسنده ش اونو با عجله و شايد تو بدترين شرايط روحي نوشته...

نمي تونم ، نمي تونم باور کنم.اصلا توي ذهنم نمي گنجيد که بازم يه نامه ي ديگه ازش به دستم برسه.نامه اي که...حس مي کنم داره کاملا زير و روم مي کنه، حال خودمو نمي فهمم و نمي تونم بفهمم چرا...چرا از مرگ حرف زده؟!نمي تونم بفهمم منظورش از اين حرفا چيه؟مگه قراره خدايي نکرده بميره که اينطوري نامه نوشته؟!گيج و منگ از اين سوالايي که توي ذهنم ميان و ميرن از خودم مي پرسم چرا؟چرا دست از سرم بر نميداره؟!چي مي خواد؟!چرا مي خواد زندگي آروممو به هم بريزه؟!آخ آرمين...آرمين تو از جون من چي مي خواي؟!نامه فرستادي که چي بهم بگي؟!با حالتي مستاصل نامه رو روي زمين کنار گوشيم ميذارم و با بغضي که توي گلوم دارم دستمو روي قلبم که به شدت ميزنه ميذارم.لبمو گاز ميگيرم چشمامو مي بندم.احساس مي کنم حالم به شدت خرابه و هر آن ممکنه بغضم بشکنه و اشکام سرازير بشن.به آرمين فکر مي کنم.به اون که عامل اصلي بدي حالمه و همونطور که روي زمين نشستم روي زمين دست مي کشم و نامه شو مچاله مي کنم و تو مشتم فشارش ميدم و بالاخره بغضم ميشکنه و چشمام و صورتم خيس ميشن.من...من چطور مي تونم عشق مردي مثل آرمينو قبول کنم؟!مردي که هيچ تناسبي باهام نداره!نه اين...اين اتفاق نبايد بيفته...اون نبايد ازم بخواد...نبايد ازم انتظار داشته باشه دوستش داشته باشم.منم...منم نبايد احساسي بهش پيدا کنم.بايد يه کاري بکنم...بايد هر طوري شده ازش بخوام دست از اين فکر که عاشق منه برداره.يه کاري کنم که فراموشم کنه و به خونواده ش فکر کنه.آره...بايد قانعش کنم.اما چه طور؟!يعني برم ببينمش؟نه...نه...اين اتفاق نميفته.اگه اينطور بشه ممکنه بيشتر دلبسته بشه.ولي اگه اين کارو نکنم و نرم ببينمش، اگه بهش نگم فکرمو از سرش بيرون کنه، بازم نامه ميفرسته و ممکنه اونقدر ادامه بده که ...نه، من نميذارم ادامه پيدا کنه.اين جريان همين جا بايد تموم بشه.

آخ...کاش شماره شو داشتم.کاش يه نشوني اي ، آدرسي ، از خودش داشتم.نمي دونم چطور خودمو راضي کنم که به ديدنش برم!ولي شايد، شايد اينجوري بهتر باشه!آره، اينکه برم و بهش بگم بهم فکر نکنه، بهش بگم دارم شوهر ميکنم، آره، همين خوبه...

با ضعفي که توي تنم دارم پا ميشم و نامه رو بر ميدارم و ميبرم ميندازم توي جعبه ي کفشي که تو کمدمه و وقتي کمدو ميبندم، پيشونيمو مي چسبونم به درش تا يه کم ، فقط يه کم آروم بشم و سعي مي کنم به فکرام نظم بدم و سعي ميکنم به خاطر بيارم چي شده و تو گذشته چه اتفاقاتي افتاده که باعث شده آرمين بهم علاقه پيدا کنه و همين ميشه که بازم شروع مي کنم به مرور خاطرات:

((_ سيمين که به شدت عصباني بود جواب داد:

_ از اين دختره ي چشم سفيد بپرس.

آرمين جلو اومد و کيف منو داد دستم و و بهم گفت:

_ اينو تو ماشين جا گذاشتي.

و رو به خواهرش پرسيد:

romangram.com | @romangram_com