#پونه_(جلد_اول)_پارت_60


_ سلام دخترم.

و پاکت نامه اي رو به سمتم ميگيره:

_ اين برا شما اومده.

مات و مبهوت به پاکتي که ميگيرم نگاه مي کنم.يعني چي؟!بازم يه نامه ي ديگه؟!بازم خط خودشه!جايي رو که آقاي همتي ميگه امضا مي کنم و وقتي ميره ، به پشت پاکت زل ميزنم.به خط سياهي که کلمه هاش جلوي چشمام رژه ميرن.

بازم آدرس خونه ي بابا و خط آرمين...

بازم آدرس خونه ي ما و خط آرمين!

سست و بي حال ميرم داخل و درو ميبندم.بازم يه نامه ي ديگه نوشته!بازم...

پيشونيمو با دستم فشار ميدم و پلکامو روي هم فشار ميدم .باهاش چيکار کنم؟من با اين نامه و نويسنده ش چيکار کنم؟!آخ...خدايا!خدايا!کمکم کن.

همونطور سست و بي حال ميرم داخل و به اتاقم که ميرسم روي زمين ميشينم و زل ميزنم به نامه.از يه طرف خيلي دلم مي خواد بدونم اون تو چي نوشته و از طرفي هم مي ترسم...عقلم ميگه نخونده پاره ش کن و احساسم ميگه نه.بازش کن و بخونش و اين جدال براي چند دقيقه ، ادامه پيدا مي کنه و من گيج از اين جنگ و جدال عقل و احساسم ، بينشون گير مي کنم .چيکار بايد بکنم؟!چيکار؟!

اما عاقبت احساسم پيروز ميشه و نامه رو خيلي آروم باز مي کنم و هر طور هست خودمو راضي مي کنم به خوندنش:


romangram.com | @romangram_com