#پونه_(جلد_اول)_پارت_57

_ اين...اين برا منه؟!

لبخند ميزنه و سرشو پايين ميندازه:

_ آره ولي بايد ببخشي .مي خواستم يه چيز بهتري برات بگيرم ولي نشد.

يهو بغض ميکنم و سرمو ميندازم پايين:

_ ممنون کيان.

_ قابلتو نداره.

با اين کارش و حرفش يه حس خوبي تموم وجودمو پر مي کنه و هي قلبم از احساس پر و خالي ميشه اما صداي بوق يه ماشين باعث ميشه از اون حال و هوا بيام بيرون .

_ اومدن.

اينو کيان ميگه که با تعجب به چشماي سياهش نگاه مي کنم و مي پرسم:

_ کيا اومدن؟!

بازم لبخند ميزنه:

romangram.com | @romangram_com