#پونه_(جلد_اول)_پارت_54
نا اميد نگاش مي کنم و ديگه حرف نميزنم و با اخم رومو ازش بر مي گردونم.حالا ديگه از شهر زديم بيرون و ترسم از اينکه ماجراي دفعه ي قبل پيش بياد ، بيشتر ميشه و هي تو دلم دعا مي کنم که اين اتفاق نيفته و بالاخره کيان ماشينو نگه ميداره:
_ رسيديم.
کنار جاده نگه ميداره.جايي که درختاي حاشيه ي جاده بلندترن و بيشتر و شاخه هاشون در هم گره خوردن:
_ ميشه بگي اينجا اومديم چيکار؟!
از ماشين پياده ميشه و به جاي اينکه جوابمو بده ميگه:
_ بيا.
پياده ميشم و بهش نگاه مي کنم که داره ميره بين درختا، اي خدا !اين پسر منظورش از اين کارا چيه؟!واي خدايا!اين پسره خل شده!
بازم صدام ميزنه:
_ بيا ديگه.
با ترديد دنبالش ميرم و از جاده بيرون ميام و ميرم بين درختاي حاشيه و وقتي اون مي ايسته، منم مي ايستم و با لحني که هم اعتراض توش مشخصه و هم يه کم تنده ميگم:
romangram.com | @romangram_com