#پونه_(جلد_اول)_پارت_52


_ هميشه به چشمم يه دختر کوچولو بودي.يه دختر کوچولو که فکر مي کردم هيچ وقت بزرگ نميشه.يعني اصلا تو تصورم نمي گنجيد تو يه روزي بزرگ بشي و فکر مي کردم با کتايون فرقي برام نداري.ولي بعداز دانشگاه وقتي رفتم خدمت.هر بار که ميومدم مرخصي، حس مي کردم تو داري تغيير مي کني...حس مي کردم داري بزرگ ميشي و يه روز که چشم وا کردم ديدم اون دختر کوچولو ديگه واقعا بزرگ شده و هر بار با ديدنش يه حس خاصي بهم دست ميده.نمي دونستم اون حس چيه.فقط وقتي ميديمت اون احساس خوب بهم دست ميداد و باعث ميشد تا ساعتها بهت فکر کنم.بعد متوجه شدم دلم مي خواد تو، هميشه کنارم باشي.توجهت، محبتت، لبخندت، نگاهت، مي خواستم همه ي اينا فقط مال من باشه و ...و بتونم هميشه کنارت باشم . همون موقع بود که فهميدم بهت علاقه دارم.ولي هيچي نگفتم تا اينکه مادرم خودش قضيه رو پيش کشيد و باهام در مورد تو حرف زد.منم از خدا خواسته قبول کردم...

کيان که ساکت ميشه.منم که چشماموبستم و گوش سپردم به حرفاش ، چشم باز مي کنم.حرفاش برام شيرين بودن و دلم مي خواد بازم بشنوم اما متوجه ميشم داريم از شهر ميريم بيرون و همين باعث ميشه با تعجب بپرسم:

_ وايسا ببينم کيان!ما کجا داريم ميريم.

لبخندش پر رنگ پر رنگ ميشه:

نگران توي صندليم فرو ميرم:

_ تو رو خدا دوباره دردسر درست نکن.يادت که نرفته اون بار صد و ده بهمون گير داد نزديک بود بگيرنمون.

فقط مي خنده و سرشو تکون ميده.با اعتراض ميگم:

_ اون بارم اگه دوست بابات جناب سروان پروانه نبود ، حتما حتما هر دو مونو ميگرفتن مي بردن بازداشتگاه.

بازم ميخنده:

_ خب بگيرنمون مثلا مي خوان چيکار کنن.ما که از خودمون مطمئنيم.تازه دختر پسر خاله ايم غريبه که نيستيم.


romangram.com | @romangram_com