#پونه_(جلد_اول)_پارت_51
جوابمو مثل هميشه با همون لحن آروم و مهربونش ميده:
_ چرا نميشه؟من مي دونستم اون لحظه اي که مادرم باهات حرف زده توي چه شرايطي بودي.براي همين گفتم خودم باهات حرف بزنم.باشه از الان تا هر وقت خواستي مي توني فکر کني.
حرفاش و لحنش آرومم مي کنن و خدا رو شکر مي کنم که ناراحت نشده و با اين حال مي پرسم:
_ ولي...پس...قرار خواستگاري امشب...
_ اشکالي نداره يه جوري خودم فعلا منصرفشون مي کنم خوبه؟
جوابشو نميدم و به احساس آرامشي که وجودمو گرفته فکر مي کنم.يعني اين آرامش به خاطر وجود کيانه؟به خاطر حرفاش و لحنش؟
_ حالا يه کمي حالم بهتر شد.احساس مي کنم آرومتر شدم.
کيان اينو ميگه که با شنيدنش توي دلم ميگم:
_ پس اونم حس منو داره؟!چه جالب!
_ الان احساس مي کنم مي تونم حرف دلمو بهت بزنم پونه.
حرف دل؟!يعني...يعني چي مي خواد بگه؟!بدون اينکه نگاش کنم، سراپا گوش ميشم که بعد از چند دقيقه که به نظرم طولاني مياد، به حرف مياد:
romangram.com | @romangram_com