#پونه_(جلد_اول)_پارت_50


بازم هيچي نميگم و باز اين کيانه که حرف ميزنه:

_ واسه همين به خودم گفتم بايد مطمئن بشم و تصميم گرفتم خودم باهات حرف بزنم و نظرتو بدونم.مي دوني من...تا حالا هيچي نگفتم و بروز ندادم چون نمي خواستم وقتي منو ميبيني و باهام حرف ميزني مدام معذب باشي و خجالت بکشي.دوست داشتم هميشه باهام راحت باشي.ولي حالا که حرفش زده شده و مادرمم همه چيزو بهت گفته به نظرم رسيد که منم بايد سکوتو بشکنم و حرف بزنم.

به اينجا که ميرسه دوباره ساکت ميشه. زير چشمي نگاش مي کنم.حواسشو داده به رو به رو ولي ميبينم که دستش داره ميلرزه و ميبينم که هي عرق پيشونيشو پاک مي کنه:

_ _ حالا من مي خوام اينو بدونم که تو واقعا راضي هستي که امشب...

حرفشو مي خوره و ادامه نميده.لب ميگزم و فکر مي کنم چي بگم و چطور بگم که بهش بر نخوره و ناراحت نشه:

_ ببين دختر خاله حرف دلتو بزن.اصلا هم به اين فکر نکن که من ناراحت ميشم.هر چي نظرته بگو.

فکرمو مي خونه.هميشه همينطور بوده.کافيه يه فکري به سرم بزنه يا يه احساسي داشته باشم.اون وقت کيان خيلي راحت ميفهمه و من نمي فهمم اين چه معني ميده!

_ خب؟!

سعي ميکنم حرف بزنم:

_ من...من...مي دوني پ...پسر خاله...نمي دونم...تو رو خدا...ناراحت نشي...ولي من احتياج دارم بيشتر فکر کنم.ميشه؟


romangram.com | @romangram_com