#پونه_(جلد_اول)_پارت_49
_ چون مي خوام باهات حرف بزنم.
ميفهمم منظورش از حرف زدن چيه و آروم ميگيرم و خيلي آهسته مي پرسم:
_ در مورد چي؟
مي دونم و اين سوالو مي پرسم که اون جواب ميده:
_ در مورد خودمون.
سکوت مي کنم و به بيرون نگاه مي کنم . ماشينو روشن مي کنه و ميگه:
_ بريم يه گشتي بزنيم و حرفامونو بزنيم.
منتظر زل ميزنم به خيابون و سعي مي کنم به حرفاش با دقت گوش بدم و دستاي عرق کرده مو توي هم قلاب مي کنم.حس مي کنم تموم تنم و وجودم داره ميلرزه و به شدت گرممه.دلم مي خواد از ماشين پياده شم و تموم راهو تا خونه بدوم و بعدش خودمو به اتاقم برسونم و همونجا بمونم تا آروم بشم.ولي اينا همه ش فکر و خياله:
_ راستش پونه من ديشب که...از زبون مادرم شنيدم تو چي گفتي خيلي خوشحال شدم و فکر کردم ديگه همه چي تمومه ولي...
يه لحظه سکوت مي کنه و نگاهشو روي خودم حس ميکنم و چيزي نميگم و باقي حرفاشو ميشنوم:
_ ولي حس کردم شايد اين حرفو تو رودرواسي با مادرم زدي و از خجالتت بوده که چيز ديگه اي نگفتي.
romangram.com | @romangram_com