#پونه_(جلد_اول)_پارت_48
با تعجب نگاش ميکنم:
_ فروشگاه ديگه.
با لبخند نيمه کاره ي روي لبش به رو به رو نگاه مي کنه و جوابمو ميده:
_ لازم نيست امروز بري.
با تعجب بيشتري ميگم:
_ چي چي رو لازم نيست.بايد برم.ديرم ميشه.
_ نترس دختر.از آقاي نعيمي برات مرخصي گرفتم.
چشمامو تا آخرين حد باز مي کنم:
_ چرا؟!
بازم به رو به رو نگاه مي کنه و ميگه:
romangram.com | @romangram_com