#پونه_(جلد_اول)_پارت_40


_ اين همه جا توي اين خونه هست.بايد بياريش اينجا؟

سيمين برگشت سمتش و تهديدش کرد:

_ نگين حرف زيادي نزن.وگرنه چنان با پشت دست مي خوابونم تو دهنت که...

_ چه خبره اينجا؟!

با شنيدن صداي آشناش نگام چرخيد سمتش.آرمين بود .برگشته بود.چشمم به کيفم افتاد که توي دستش بود و به مردي که پشت سرش اومد توي اتاق...

فصل دوم

(1)

چشمامو که باز ميکنم و دور و برمو نگاه مي کنم ميبينم صبح شده و فضاي اتاق توي تاريک روشن صبح به آدم يه حس خوبي ميده.حسي که آدمو ترغيب مي کنه به بيشتر خوابيدن.مامان تو اتاق نيست و اين يعني طبق معمول براي آماده کردن صبونه بيدار شده.با تنبلي تو جام غلت ميزنم و بدنمو کش و قوس ميدم.خنکي باد کولر آبي قديمي باعث ميشه پتومو بيشتر دور خودم بپيچم و مدتي همونطور بمونم.دلم نمياد پا شم.اما مجبورم.بايد سر ساعت فروشگاه باشم.براي همين پا ميشم و پتو و تشک و بالشمو جمع مي کنم و تو کمد ميذارم و کولرو خاموش ميکنم که خرت خرت مي کنه و ساکت ميشه.بعد از اتاق ميام بيرون . دست و صورتمو که ميشورم ميرم تو آشپزخونه و به مامانم و مادرجون که کنار سفره نشستن سلام مي کنم:

_ سلام .

مادرم همونطور که لقمه شو ميذاره توي دهنش همزمان با مادرجون جوابمو ميده:


romangram.com | @romangram_com