#پونه_(جلد_اول)_پارت_37
آرمين بود که ازم پرسيد.اما من فقط سرمو تکون دادم.دلم نمي خواست بره.هر چي نبود اون بهتر از خواهرش بود.اما به هر حال خداحافظي کرد و رفت و همين که من و سيمين تنها مونديم زن بابام که ساک من دستش بود و ميرفت داخل گفت:
_ بيا تو.
سرمو بلند کردم و ديدم رفت داخل اما از جام تکون نخوردم که برگشت و پرسيد:
_ پس چرا وايسادي؟بيا تو ديگه.
اصلا از رفتارش خوشم نيومده بود.ياد مادرم افتاده بودم و مادرجون و خاله سوسن و دخترش کتايون و احساس مي کردم دلم براي همه شون تنگ شده و دوست داشتم برگردم.دلم براي قربون صدقه رفتناي خاله و جيغ جيغ کردناي کتايون تنگ شده بود و در کل احساس غريبي مي کردم اما به هر حال به هر زحمتي که بود با قدماي سنگين دنبالش رفتم.اونم بدون اينکه اطرافمو نگاه کنم.اون همونطور که ساک منو دستش گرفته بود از پله هايي که به بالا مي خورد رفت بالا:
_ بيا.
بازم اطاعت کردم و رفتم بالا اما يه لحظه با صدايي که از پايين اومد ، هر دومون وايساديم و به عقب برگشتيم:
_ مامان!دايي نيومد؟
به دختري که پايين توي سالن وايساده بود و يه سيب دستش گرفته بود نگاه کردم و اونم با تعجب به من خيره شد:
_ مامان!اين...کيه؟!
صداي سيمينو از پشت سرم شنيدم و دستشو روي شونه م حس کردم :
romangram.com | @romangram_com