#پونه_(جلد_اول)_پارت_34


اين کلمه ي آرمين منو از فکر بيرون آورد.به دور و برم نگاه کردم و ديدم ماشينو توي يه خيابون پهن نگه داشته.جلوي يه خونه ي سه طبقه. از ماشين پياده شد و رفت عقب ماشين.منم پياده شدم و پامو که روي آسفالت خيابون گذاشتم به خونه هاي اطراف نگاه کردم. آرمين ساک به دست برگشت و رو به من گفت:

_ بريم.

همراهش به سمت همون خونه ي سه طبقه رفتيم:

_ اين خونه ي پدرته.

به ساختمون نگاه کردم که از همه ي خونه هاي اون دور و بر شيکتر و نوتر بود.سنگاي طلايي و قهوه ايش زير نور آفتاب ميدرخشيدن.با خودم فکر کردم چه بد!اين خونه حياط نداره.انگار که تموم مشکل من همين بود.آرمين زنگ آيفونو فشار داد و جلوش دست تکون داد:

_ باز کن ماييم.

اينو که گفت بلافاصله در باز شد و اون با لبخند کنار کشيد و گفت:

_ بفرمايين خانوم.

از اين کارش هم خوشم اومد ، هم خجالت کشيدم.سرمو انداختم پايين و رفتم توي خونه و به پله هايي که به بالا راه داشتن نگاه کردم اما آرمين منو به سمت ديگه اي هدايت کرد به سمت يه در بزرگ قهوه اي که همون نزديکي بود:

_ از اين طرف.


romangram.com | @romangram_com