#پونه_(جلد_اول)_پارت_3
اين پدربزرگمه که مثل هميشه اولين نفر جوابمو ميده...باباجون، بازم طبق معمول کنار شير آب، روي چهارپايه ي چوبي مامان نشسته .عادتشه يه ساعت قبل از اذون وضو بگيره و توي اتاق تهي خونه بشينه به قرآن خوندن و تا نمازشو نخونه، لب به هيچي نزنه.خوش به حالش چه حوصله اي داره!
_ شمام خسته نباشي باباجون.
اينو ميگم و ديگه معطل نميکنم.اونقدر گرممه که تندي مي دوم و از حياط رد ميشم و خودمو به راهروي باريک خونه ميرسونم. همين که داخل ميشم ، خنکي فضاي خونه حالمو جا مياره.مي دونم مامان توي آشپزخونه س ،چون بوي خوش غذا رو حس ميکنم...حتما الان مادربزرگم که مادرجون صداش ميزنم ،داره تو اتاق بزرگه سفره رو ميچينه.اين مادرجونم با اينکه هميشه از کمردرد مي ناله، بازم دست بردار نيست و همه ش دنبال کار کردنه...خب بنده ي خدا قربون اون شکل ماهت برم،ما که هستيم بشين استراحت کن واسه خودت.برم يه سلامي بهش بکنم...
از راهرو که رد ميشم ،در اتاق بزرگه رو که به راهرو مي خوره باز مي کنم و سرک مي کشم و سلام مي کنم:
_ سلام مادرجون.
جوابمو نميده!انگار بازم سمعکاشو نذاشته.خب ،باشه اشکالي نداره.بي خيال ميشم و وقتي ميام توي هال، فوري از جلوي آشپزخونه رد ميشم و به مامان که نميبينمش و مطمئنم توي آشپزخونه س سلام مي کنم:
_ سلام مامان من اومدم.
و ميرم توي اتاقي که مثلا مال خودمه و از کمد قديميم چند تيکه لباس بر مي دارم و دوباره ميام بيرون و ميرم سمت حموم که دوش بگيرم ولي مامان صدام مي کنه:
_ پونه مامان!
بر مي گردم سمتش:
_ هان!
romangram.com | @romangram_com