#پونه_(جلد_اول)_پارت_2
فريبکــار دغل پيشه، بهانه اش نشنيـدن بود
چه سرنوشـت غم انگيزي، که کرم کوچک ابريشم
تمام عمر قفس مي بافت، ولي به فکر پريدن بود
((حسين منزوي))
فصل اول
(1)
_ هوف...چه هواي گرمي!
خسته و عرق کرده، کليدو توي قفل در صورتي رنگ خونه مون که به خاطر گذشت زمان و نور آفتاب رنگش پريده و به سفيدي ميزنه مي چرخونم و بازش ميکنم و قدم ميذارم توي حياط و درو پشت سرم مي بندم:
_ سلام من اومدم.
_ سلام بابا خسته نباشي.
romangram.com | @romangram_com