#پونه_(جلد_اول)_پارت_29

_ معلومه که دوستش دارم.هر چي نباشه پسر خالمه...

_يعني عاشقشي؟

_عاشق؟!عا...شق؟

با ترديد به اين کلمه فکر ميکنم و باز ياد نامه ي آرمين مي افتم و يادم مي افته اونو انداختم توي کمد و همين ميشه که تندي پا ميشم ميرم سمت کمد و درشو باز ميکنم . خم ميشم ، کاغذ مچاله شده رو بر مي دارم و چشمامو مي بندم و شروع ميکنم به پاره کردنش و تيکه تيکه و ريز ريزش ميکنم. اما با اين کارم يه حس عجيبي بهم دست ميده.يه ناراحتي عجيب ، يه احساس عذاب ولي سعي ميکنم بهش اهميتي ندم و نامه رو که ريز ريز ميکنم ، خرده ريزه هاشو ميريزم توي يه جعبه ي کفش و ميذارمش توي کمد .بعدش سعي ميکنم ديگه بهش فکر نکنم و ميرم سمت در اتاق و بازش ميکنم و از لاي در به خاله و مامان و مادرجون که حالا باباجون و کيان هم به جمعشون اضافه شدن نگاه مي کنم. همه شون سرشون گرم حرف زدنه.خجالت ميکشم برم تو جمعشون بشينم ولي براي اينکه فکر آرمينو از سرم بيرون کنم ، بعد از کمي اين پا و اون پا کردن از اتاق ميزنم بيرون و ميرم سمتشون و اينجاست که همه متوجه حضورم ميشن و خاله صدام مي کنه که برم کنارش بشينم:

_ بيا خاله!بيا فدات شم.بيا کنار خودم بشين.

سرمو ميندازم پايين و همونطور که اون خواسته بود ، کنارش ميشينم . اونم دستشو حلقه مي کنه دور شونه م و منو به خودش مي چسبونه:

_ هيشکي مثل من خواهرزاده ي به اين گلي نداره.

و زير گوشم طوري که فقط خودم بشنوم ادامه ميده:

_ و البته عروسي به اين خوشگلي هم کسي نداره.

لبمو ميگزم و با سر انگشتام گونه هاي داغمو لمس ميکنم.

همه ي نگاهها رو متوجه خودم ميبينم و حس ميکنم، قلبم داره از جا کنده ميشه...

romangram.com | @romangram_com