#پونه_(جلد_اول)_پارت_24
با صداي ضعيفي که انگار از ته چاه در مياد جوابشو ميدم:
_ ميام خاله.
و ميرم توي اتاقم و درو پشت سرم ميبندم.حال خودمو نمي فهمم...نمي دونم چم شده.فقط مي دونم هر چي که هست زير سر اون نامه و آرمينه...آرمين...آرمين...بازم اون مياد جلوي چشمم و تموم ذهنمو اشغال مي کنه و بازم بغض راه گلومو مي بنده و بي اختيار ميرم سمت کمد و بازش ميکنم و بلوز سبز بلندي رو که نامه رو توي جيبش قايم کردم بر مي دارم و دستمو توي جيبش فرو ميبرم . کاغذو که بر مي دارم دوباره بلوزو ميذارم سر جاش و نامه رو باز ميکنم و زل ميزنم به خط آرمين و کلمه هاي آخرشو مي خونم:
پونه من فقط يه چيز ازت مي خوام.فقط يه چيز و اون اينه.بذار...بذار فقط يه بار ديگه...يه بار ديگه تو رو ببينم...فقط يه بار...خواهش ميکنم...حالم خيلي بده.
حالم بده...
آخ خدايا!من چم شده؟!چرا همه ش مي خوام به اين کاغذ لعنتي زل بزنم؟!چرا نميندازمش دور؟!چرا پاره ش نمي کنم؟!چرا؟!
خب چه اشکالي داره؟!همين الان تيکه تيکه ش ميکنم، ميندازمش دور و خودمو از دستش راحت ميکنم.ديگه هم بهش فکر نميکنم.
به قصد پاره کردن نامه از وسط ميگيرمش که جرش بدم ولي صداي در اتاق باعث ميشه هول بشم و اونو بندازم توي کمدم و درشو ببندم و پشتمو به در کمد بکوبم.
خاله سرک مي کشه توي اتاق و مي پرسه:
_ اجازه هست خانوم؟
romangram.com | @romangram_com