#پونه_(جلد_اول)_پارت_23
و باباجون که نگاش سمت دفتريه که کيان دستش گرفته با لحن شوخي ميگه:
_ هيس بابا هيس!الان بازم مادرجونتون ميشنوه و غرغرش بلند ميشه که چي؟بچه مو گرفتي به کار و داري اذيتش مي کني.
من و کيان مي خنديم و مادرجون از توي هال مي پرسه:
_ ببينم آقا جمال!باز ديگه داري پشت سر من چي ميگي که بچه ها رو به خنده انداختي؟
و بازم باباجون با همون لحن شوخ جواب ميده:
_ هيچي خانوم جون.داشتم ازت تعريف مي کردم.
و رو به ما که هنوز داريم مي خنديم ميگه:
_ بعدش ميگه گوشاش سنگينه و سمعک ميذاره.بابا اين گوشاش از من و شما سالمتره.منتها هر وقت بخواد ميشنوه هر وقت نخواد نه.
کيان با خنده سرشو روي دفتر خم مي کنه و من جلوي دهنمو ميگيرم و بي صدا مي خندم و چشمام به دستاي مردونه ي پسر خاله ميفته و ياد حرف خاله ميفتم.خاله سوسن تا حالا هيچ اشاره اي به اينکه مي خواد من عروسش بشم نکرده بود و خود کيانم چيزي بروز نداده بود.اما من از نگاهها و رفتار و حرفاي خاله همه چيزو فهميده بودم و با اين همه، هيچ وقت به اين قضيه جدي فکر نکرده بودم.هيچ وقت به اينکه زن کيان بشم ، فکر نکرده بودم...اما حالا...حالا نمي دونم چرا هي به دستاش نگاه مي کنم و هي مي خوام سبک سنگينش کنم.نگاش ميکنم.به موهاي سياه و مواج و صورت گرد و ته ريشي که تازه ي تازه در اومده، به ابروهاي پر مشکيش و به عينکش.بعدش از خودم مي پرسم چه احساسي بهش دارم؟يعني...يعني مي تونم زنش بشم و...و...سعي ميکنم جمله مو توي ذهنم ادامه بدم اما نمي تونم و يهو ياد نامه ي آرمين ميافتم و ياد چيزايي که توي نامه نوشته بود.عشق...علاقه...علاقه...
و گيج از اين ياد آوري پا ميشم.نمي دونم چيکار کنم.فقط پا ميشم و کيان که متوجهم شده سرشو از روي دفتر باباجون بالا مياره و از پشت عينکش نگام مي کنه و من براي اولين بار از نگاهش هول ميشم.دستپاچه ميشم.صورتم...صورتم داغ ميشه و بعد تموم تنم گر ميگيره و از اتاق ميزنم بيرون.قلبم اونقدر تند ميزنه که مي ترسم از سينه م بيرون بپره.خاله و مامان و مادرجون نگام ميکنن.ميرم سمت اتاقم که خاله صدام ميزنه:
_ پونه جون خاله!نمي خواي بياي پيش ما بشيني؟
romangram.com | @romangram_com