#پونه_(جلد_اول)_پارت_21

از شنيدن اين حرفش دستمو مي کشم روي موهام.واي خدا!عجب اشتباهي کردم.گيره روي موهام بود...حالا چيکار کنم؟!

مي خوام يه جوري اشتباهمو توجيه کنم که ميره سمت در و بهم ميگه:

_ زود آماده شو بري سر کارت.

بعد در حاليکه ميره بيرون ميگه:

_ در ضمن يادت نره امشب مهمون داريم.خاله سوسن اينا ميان.سعي کن زودتر بياي.

هيچي نميگم و درو که پشت سرش ميبنده ، خودمو روي زمين ميندازم و تنمو به دستام تکيه ميدم و خدا رو شکر ميکنم که چيزي نگفته.

چشمامو مي بندم و يه نفس عميق مي کشم.هنوز از خوندن نامه ي آرمين گيجم اما يه چيزي منو دوباره به سمتش مي کشونه.به سمت نامه ي اون . خودمم نمي دونم که چيه و چه حسيه ؟فقط دلم مي خواد يه بار ديگه يه نگاهي بهش بندازم.دستمو مي برم سمت جيبم و کاغذ نامه رو در ميارم و دوباره بازش ميکنم.بازم کلمه ها، بازم بغض و ياد آوري اما يه لحظه که سرمو بالا ميارم و چشمم به ساعت ديواري ميفته يه واي ميگم و سريع کاغذو ميذارم توي جيبم و پا ميشم و ميرم که لباسامو عوض کنم و براي رفتن ، سر کارم آماده بشم.

(2)

سيني چايي رو که جلوي خاله ميگيرم، خندون نگام مي کنه و ميگه:

_ دستت درد نکنه دختر گلم.آخه تو که زحمت هندونه آوردنو کشيدي.ديگه چايي لازم نبود.

در جوابش فقط لبخند ميزنم و چيزي نميگم و مي خوام سيني رو بذارم وسط و بشينم که مادرجون باباجونو صدا ميزنه:

romangram.com | @romangram_com