#پونه_(جلد_اول)_پارت_18
شنيدم که با لحن آروم و مهربوني گفت:
_ مي دونم مي ترسي.ولي نمي خواد نگران باشي و بترسي.با خيال راحت برو سوار شو.نا سلامتي ما با هم فاميليم.
حرفي نزدم.حتي سرمو هم بالا نياوردم...
_ پونه خانوم...پونه...))
_ پونه!
با شنيدن صداي مادرم ، يهو از جا مي پرم و به خودم که نگاه مي کنم، متوجه ميشم ، هنوز همونطور سر پا وايسادم.سريع صورتمو که نمي دونم کي خيس از اشک شده با آستين بلوزم پاک مي کنم و خودمو جمع و جور ميکنم و کاغذ مچاله شده رو توي جيب بلوزم ميندازم . توي همون موقعيت، چشمم به آينه ي روي ديوار ميفته و چشماي قرمز خودمو که ميبينم، بيشتر هول ميشم.نمي دونم چيکار کنم!از اين ميترسم که مادرم بفهمه گريه کردم و سوال و جوابم کنه...
در که باز ميشه با يه هيع کوتاه و آهسته خم ميشم روي زمين که مامان متوجه صورتم و چشمام نشه و صداشو ميشنوم:
_ پونه!
دستپاچه ميشم و ميگم:
_ ب...بله مامان...
romangram.com | @romangram_com