#پونه_(جلد_اول)_پارت_173

_ سلام.

_ نگين! سرم بدجوري درد ميکنه.يه چايي مياري؟

با اين حرف آرمين نگين به من نگاه مي کنه.مي فهمم منظورش چيه و با اينکه هنوز بايد براي بخشيده شدن صبر کنه بلند ميشم و به آشپزخونه ميرم و صداشونو ميشنوم:

_ من به تو گفتم برام چايي بيار نه پونه.

_ خب چه فرقي داره؟

بازم آرمين جوابشو نميده.و اين يعني اصلا حال و حوصله ي بحث کردنو نداره.اصلا درک نمي کنم يعني اين بيماري اينقدر خطرناکه که اينطور روي روحيه ش تاثير گذاشته؟!براش چايي ميريزم و ميبرم تو سالن.سيني رو که جلوش ميگيرم خيلي آروم تشکر ميکنه و فنجونو بر ميداره.

هيچي نميگم و ميرم ميشينم و به خودم ميگم بايد بگم.بايد حرف بزنم.ولي نگين اينجاست.خب بهش بگو بره تنهاتون بذاره.چرا؟اون وقت دختره با خودش چي فکر ميکنه؟ خر که نيست!نه بابا اينقدرا هم با هوش نيست.حالا تو بگو...

بگودختر ،نترس...

به خودم جرات ميدم و رو به نگين که هنوز وايساده و داره با گوشيش ور ميره ميگم:

_نگين!ميشه چند لحظه من و داييو تنها بذاري؟

_ خودمم دارم همين کارو ميکنم.

romangram.com | @romangram_com