#پونه_(جلد_اول)_پارت_171

بازم سکوت ميکنم و نگاش ميکنم.اين بار ديگه نشونه هاي گذر زمان تو چهره ش کاملا مشخصه.ميبينم که پيرتر شده.ميبينم که موهاش کم و بيش سفيد شدن و همينو بهش ميگم:

_ پير شدين.

مي خنده.اما حس ميکنم خنده ش واقعي نيست:

_ عين بابابزرگا شدم نه؟

از حرفش لبخند کوتاهي روي لبم ميشينه:

_ نه اونقدر...

مي خوام حرف بزنم اما هيچ حرفي براي گفتن ندارم .هيچي که براي اون قابل تعريف کردن باشه حتي با خودم فکر مي کنم قضيه ي خواستگاري کيانو هم نبايد بهش بگم.اگه قرار باشه چيزي بدونه مامانم خودش بهش ميگه.آره،اون بهش ميگه...

فصل ششم

(1)

به تصميمي که گرفتم فکر ميکنم.اينکه با آرمين حرف بزنم و ازش در مورد حرفايي که تو نامه نوشته بود بپرسم.بپرسم و وقتي قضيه رو ازش شنيدم ،سعي کنم بهش بفهمونم عشقي که از من به دل داره يه احساس احمقانه ست.يه فکر احمقانه که از اول نبايد به قلبش راه پيدا مي کرد.ولي نمي دونم چرا خودم نسبت به گفتن حرفايي که آماده کردم ترديد دارم و به نظرم نمي تونم اينا رو بهش بگم.دليلشو هم نمي دونم.

يه ساعت مونده به اينکه عقربه ها برن روي دوازده ظهر.همينطور توي خونه راه ميرم و با خودم فکر ميکنم و هر قدرم نگين سعي ميکنه توجهمو جلب کنه، بهش اعتنا نمي کنم.هنوز نتونستم به خاطر حرفايي که ازش شنيدم ببخشمش.

romangram.com | @romangram_com