#پونه_(جلد_اول)_پارت_170
_ سلام بابايي.
و دستاشو از هم باز مي کنه.با ترديد نگاش ميکنم و يادم ميفته من هنوز اونو نبخشيدم.اما جوابي که به ذهنم راه پيدا مي کنه اينه:اون پدرته،دلشو نشکن...
ولي آخه، اون...پونه!اون منتظره،معطل نکن...بغض ميکنم و از دست خودم حرصم ميگيره و اجازه ميدم بغلم کنه :
_ خبر نداشتم مياي وگرنه خونه مي موندم.چرا مادرت بهم خبر نداد مياي!
با صدايي که ميلرزه جوابشو ميدم:
_ لازم نبود.خودم ازش خواستم.
دستشو روي موهام مي کشه:
_ چقدر بزرگ شدي بابايي!
هيچي نميگم و ميشنوم که ميگه:
_ وقتي سيمين گفت اومدي يه لحظه نزديک بود قلبم از خوشحالي وايسه.
romangram.com | @romangram_com