#پونه_(جلد_اول)_پارت_169
خودشو بدبخت مي کنه...بدبخت مي کنه...صداش ميپيچه تو گوشم و فکر ميکنم آره،اين کارو کرد.بالاخره خودشو بدبخت کرد.شوهرش،مردي که باران بهش علاقه داشت...
اخم ميکنم و صداي تقه ي در اتاقو که ميشنوم روي تختم ميشينم.يعني کيه اين وقت شب؟!
از خودم مي پرسم و فوري هم جواب ميدم حتما نگينه و اومده معذرت خواهي.خيلي آروم ميگم:
_ بيا تو.
با حرف من در باز ميشه و من از ديدن کسي که تو چهار چوب در اتاق ميبينم جا مي خورم.پدرمه!
بدون اينکه بخوام از جام بلند ميشم و سلام ميکنم:
_ سلام
_ پونه!
ابرو بالا ميندازم و ميگم:
_ سلام کردما آقاي نجفي!
جلو مياد و وقتي نزديکم ميشه بدون اينکه ازم چشم بر داره جوابمو ميده:
romangram.com | @romangram_com