#پونه_(جلد_اول)_پارت_167
_ نه دختر.سرتو ننداز پايين، بذار يه دل سير نگات کنم.
بعد دستشو گذاشت روي گونه ي راستم و چشماش از اشک پر شد.باران که شاهد اين صحنه بود با لحن شوخي رو به مادرش گفت:
_ مامان جان!اين که جلوت وايساده خاله پوران نيستا.اين دخترشه اشتباهي گرفتي.
با اين حرف باران آهو خانوم با همون چشماي اشکي سرشو کمي به سمت اون مايل کرد اما حرفي نزد:
_ بياين بريم بشينيم حرف بزنيم.بيا فدات شم.
باران اينو گفت و بعد رو به من کرد:
_ پونه جان!بيا.فکر کنم اگه به مامانم باشه همينجور تو رو تا فردا صبح سر پا نگه ميداره و هي نگات مي کنه.
لبخند گذرايي زدم و هيچي نگفتم و همراهشون رفتم .جايي که اومده بوديم يه غذاخوري کوچيک سنتي بود با چند تا تخت که زير چند تا درخت بودن و يه محوطه ي مدورو تشکيل داده بودن.با اينکه محيط آروم و خلوتي داشت ،همه ي اون چند تا تختش اشغال شده بودن جز يکي و من که اولين بارم بود پا به چنان جايي ميذاشتم، همينطور هي دور و برمو نگاه مي کردم و شنيدم که مادر باران پرسيد:
_ از اينجاخوشت اومده؟
سرمو چرخوندم طرفش که به روم لبخند زد و گفت:
_ اينجا جاييه که اغلب با بچه ها و پدرشون ميايم.محيط آرومي داره و من ازش خوشم مياد.
romangram.com | @romangram_com