#پونه_(جلد_اول)_پارت_163
(2)
روي تختم دراز کشيدم و زل زدم به سقف و گچ برياش.به آرمين فکر ميکنم و به حرفاش و به باران که هنوز نديدمش و به پسرشون.بچه اي که پدرش، به جاي فکر کردن به اون و آينده ش با خودخواهي تموم داره به عشق قديميش فکر مي کنه.ولي مگه نگفته بود مي خواد براي آخرين بار منو ببينه! پس اين خودخواهي به حساب نمياد.چرا مياد،اون به هر حال زن و بچه داره.اصلا چطور مي تونه با احساسات باران بازي کنه؟!من کاملا يادمه باران خيلي بهش علاقه داشت.اون وقت آرمين چطور مي تونه احساساتشو به بازي بگيره و فريبش بده و بهش خيانت کنه؟!دلم براش ميسوزه.باران معصوم و بيگناه!با فکر کردن به اين موضوع ،ياد مادر باران مي افتم و حرفاش.ياد اون شبي مي افتم که اولين بار مادرشو ديدم و حرفايي که ازش شنيدم:اون شب وقتي آرمين مي خواست من و بارانو برسونه ،نگينو هم که بهونه گرفته بود همراهمون مياد با خودش آورد.وقتي به غذاخوري اي که باران مي خواست رسيديم و پياده شديم ،نگين بلافاصله رو به داييش گفت:
_ دايي!من ساندويچ مي خوام.
آرمين در جوابش گفت:
_ ساندويچ باشه واسه بعد.اينجا ساندويچ نميدن.
اما نگين که با جواب اون قانع نشده بود پاشو به زمين کوبيد و گفت:
_ ولي من ساندويچ مي خوام.
ازديدن رفتارش اخم کردم و تو دلم پوزخند زدم.هه،دختره ي لوس! فقط بلد بود بهونه بگيره و لوس بازي در بياره.فقط هم همينو بلد بود که پاشو به زمين بکوبه و بگه مي خوام.ساندويچ،اون عاشق ساندويچ بود و من برعکس ازش متنفر بودم.
_ گفتم اينجا ساندويچ پيدا نميشه بچه جون بي خود بهونه نگير.
نگين که اينطور ديد قهر کرد و رفت يه گوشه دور از ما وايساد و آرمين کلافه نگاش کرد و گفت:
_ بيا.باز شروع کرد.
romangram.com | @romangram_com