#پونه_(جلد_اول)_پارت_162


_ديگه بريدم...برام سخته...ادامه بدم...

_مردن برام...خيلي بهتر از ...زندگي بدون توئه...

_خواستم ببينمت...اونم...براي...آخرين بار...

_ که بگم دوستت دارم...عشقي که پنج سال...تا ابد...

کلافه از کنار هم گذاشتن تيکه هاي نامه کنار هم، دست مي کشم.نمي فهمم. چي مي خواد بگه!اون از چه بيماريي حرف ميزنه؟!يعني واقعا مريضه؟!يعني بيماريش باعث شده که واسه من نامه بفرسته؟!نکنه...نکنه داره ميميره؟!

نفسم از اين فکري که به ذهنم راه پيدا مي کنه بند مياد و ناباورانه به نامه ي پاره شده خيره ميشم.

اگه اينطور باشه...

از خرده کاغذا دست مي کشم و توي دلم ميگم بايد از خودش بپرسم.اما...اما اگه بهم نگه چي؟!اگه...نه،چطور ممکنه از گفتنش طفره بره؟!اون که خودش تو نامه ش به يه بيماري اشاره کرده!اصلا به گفته ي خودش واسه همينم مي خواسته منو ببينه!

توي فکرم که صداي زنگ گوشيم توجهمو جلب مي کنه و بدون اينکه بهش دست بزنم صفحه شو نگاه مي کنم و زير لب ميگم:

_ کيانه.


romangram.com | @romangram_com