#پونه_(جلد_اول)_پارت_164


بعد رفت سمتش که تو همون لحظه يه نفر بارانو صدا زد:

_ باران!

به سمتي که صدا اومد نگاه کردم.باران بهم رو کرد و گفت:

_ پونه!مامانم.

با اين حرفش و اشاره ش نگام دوخته شد به زني که کيف قهوه اي به دست داشت ميومد جلو.زني بود تقريبا هم سن و سال مادرم .قد کوتاهي داشت اما سعي نکرده بود اين کوتاهي رو با کفشاي پاشنه بلند جبران کنه.مانتوي سرمه اي و شلوار همون رنگ پوشيده بود و يه روسري قهوه اي سرش کرده بود.پيشوني بلند،ابروهاي کشيده و بيني سر بالا.لباي صورتي نازک و چونه ي گرد.همه ي اينا خلاصه شده بودن توي يه صورت لوزي شکل و نشون مي دادن باران به اون نرفته و بيشتر به پدرش شباهت داره.شايد فقط چشماش با چشماي مادرش...

جلو که اومد من و باران بهش سلام کرديم .اما چشم اون با اينکه سرشو در جوابمون تکون داد به سمت ديگه اي بود:

_ باز تو اين تحفه ي عموتو دنبال خودت راه انداختي؟

با اين حرفش ديدم گونه هاي باران گل انداختن و شنيدم که به اعتراض گفت:

_ مامان!

اما اون بدون توجه به حرف دخترش، چشماي تيله ايشو به من دوخت و پرسيد:


romangram.com | @romangram_com