#پونه_(جلد_اول)_پارت_16


_ آقا اين خواهرزاده ي ما دست شما امانت.خيلي مواظبش باشين.

پسر دستشو روي چشمش گذاشت و گفت:

_ چشم حتما.

قبل از اينکه بتونم مخالفتي بکنم، شوهر خاله رفت و وسايلمو از صندوق عقب ماشينش آورد و داد دست اون و خودشم بعد از کلي سفارش، خداحافظي کرد و رفت و من موندم و اون پسر.مدتي

به رفتن و دور شدن ماشين دايي نگاه کردم تا اينکه متوجه نگاه پسره به خودم شدم. نيم نگاهي بهش انداختم و ديدم بازم داره لبخند ميزنه:

_ خب پونه خانوم بريم؟

حرفي نزدم و اون همونطور که ساکمو ميبرد بذاره توي صندوق عقب ماشينش، با يه لحن خيلي صميمي و راحت گفت:

_ برو سوار شو که خيلي دير شده.

اما من همونطور وايساده بودم و تکون نمي خوردم.تا حالا با پسري سوار ماشين نشده بودم.جز پسر خاله هام کيان و کاوه که گاهي با ماشين پدرش من و خواهرشون کتايونو ميرسوندن مدرسه.

_ پونه خانوم!


romangram.com | @romangram_com