#پونه_(جلد_اول)_پارت_15
و رو به من گفت:
_ پونه، دايي من الان با بابات حرف زدم.اين آقا رو اون فرستاده دنبالت.
به پسر يه نگاه انداختم و آستين شوهر خاله رو گرفتم و کشيدمش کنار :
_ يعني چي دايي؟!يعني من بايد با اين پسره برم؟
شوهر خاله جواب داد:
_ چي بگم دايي.بابات اينطور خواسته ديگه.
گفتم:
_ ولي من نمي خوام...
دايي اما با لحن اطمينان بخشي گفت:
_ نترس دايي جون.بابات گفت آدم مطمئنيه.گفت کاملا بهش اطمينان داره.
حرفشو که زد، رفت سمت پسره و باهاش دست داد و به من اشاره کرد:
romangram.com | @romangram_com