#پونه_(جلد_اول)_پارت_14


و رو کرد به من و پرسيد:

_ تو شماره ي باباتو نداري؟

شونه اي بالا انداختم و آهسته گفتم:

_ نه...فقط مامان داره...

پسر گفت:

_ مشکلي نيست.من خودم شماره شو بهتون ميدم.

و گوشيشو در آورد و شماره رو به شوهر خاله داد:

_ بفرمايين.مي تونين بهش زنگ بزنين و ازش بپرسين.

دايي اسد شماره رو گرفت و کمي از ما فاصله گرفت و مشغول حرف زدن شد.توي اين فاصله، من پسره رو زير نظر گرفته بودم و جوري که نفهمه نگاش مي کردم.ظاهر ساده اي داشت .اما خوش لباس بود.با اين حال به خودم گفتم خب که چي؟!و شونه اي در جواب خودم بالا انداختم و به شوهر خاله نگاه کردم که اومد سمت ما و گفت:

_ آقا درسته.


romangram.com | @romangram_com