#پونه_(جلد_اول)_پارت_155

فصل ششم

(1)

ماشينشو که جلوي خونه نگه ميداره من و خواهرم پياده ميشيم و نگين رو بهش با احتياط مي پرسه:

_ دايي نمياي تو؟

_ نه.

_ پس باي.

نگين ازش خداحافظي مي کنه و جلوتر از من ميره سمت خونه.اما من بدون اينکه خداحافظي کنم ميرم دنبال خواهرم.از دستش ناراحتم.از اينکه با اون لحن باهام حرف زده و اونطور بهم توپيده،اصلا انتظارشو نداشتم.طوري حرف ميزد و نگام مي کرد انگار من مقصر بودم که پسره مزاحممون شده بود.ميرم و حتي پشت سرمم نگاه نمي کنم تا بدونه ناراحتم.اما واقعا اون رفتارمو درک مي کنه؟اصلا درک هم بکنه و بفهمه، که چي؟قراره چي بشه؟

پشت سر نگين ميام توي خونه و درو پشت سر خودم مي بندم و به پسري که چند دقيقه ي پيش مزاحممون شده بود فکر مي کنم.اون پسر نگينو ميشناخت.ولي چه رابطه اي بين اون و خواهر ناتني من وجود داره؟!يعني دختره با اين سن کمش...حتي از فکر کردن بهش حس بدي بهم دست ميده.باورم نميشه نگين تنهاييشو اينطوري سر کنه.اصلا تو تصورمم يه چنين چيزي نمي گنجيد.ولي به هر حال بايد باور کنم که خواهر ناتنيم يه چنين شخصيتي پيدا کرده و اين حتما يه روز باعث نابوديش ميشه.اما نه،قبل از اينکه اين اتفاق بيفته بايد باهاش حرف بزنم.بايد...دنبالش به آشپزخونه ميرم و ميبينم که داره بطري آبو سر مي کشه.هنوزم برام هضم و درک اين موضوع سنگينه ولي حقيقتيه که نميشه انکارش کرد.با چنين فکرايي صداش ميزنم:

_ نگين!

در جوابم چشم مي چرخونه سمتم و ميگه:

_ هوم!

romangram.com | @romangram_com