#پونه_(جلد_اول)_پارت_153

_ يه مزاحم سيريشه.فقط همين.

بعد منو دنبال خودش مي کشه و مهلت نميده حرف بزنم و باز پسره با ماشينش دنبالمون مياد.توي اين موقعيت که قدرت فکر کردن هم ازم سلب شده به خودم ميگم بهتره يه کاري بکنم.اينجا شهر کوچيکيه و همه همديگه رو ميشناسن اگه کسي ما رو ببينه و بشناسه ،حتما برامون بد ميشه.براي همين مي ايستم و زل ميزنم به پسره و مي خوام يه چيزي بهش بگم که صداي ساييده شدن چرخاي يه ماشين ديگه روي آسفالت خيابون ،مانعم ميشه و باعث ميشه وحشت زده به عقب بپرم.اما طولي نمي کشه که متوجه ميشم ماشيني که به اين شدت ترمز کرده ماشين آرمينه و ميبينم که با صورت سرخ شده از عصبانيت پياده ميشه و مياد سمت پژو:

_ هوي يابوي عوضي!مگه تو خواهر و مادر نداري مزاحم دختراي مردم ميشي؟

همونطور که اين حرفا رو به زبون مياره مياد که در ماشين پسره رو باز کنه.اما دستشو که ميبره سمت در فرزاد با ماشينش به سرعت از اونجا دور ميشه:

_ مردي وايسا تا بهت بگم.

چند قدم دنبال پژو ميره و وقتي بهش نميرسه رفتنشو تماشا مي کنه و با دو دستش موهاشو عقب ميزنه:

_ آشغال بي همه چيز.

اينو که ميگه بر مي گرده سمت ما.به چهره ش نگاه نميکنم.مي ترسم نگاش کنم.مي دونم خيلي عصبانيه.صداي نفس زدنشو ميشنوم:

_ اين پسره کي بود؟

من هيچي نميگم.نگين جوابشو ميده:

_ يه مزاحم بود.

romangram.com | @romangram_com