#پونه_(جلد_اول)_پارت_149

با صداي نگين، تکيه مو از درخت بر ميدارم و بدون اينکه برگردم طرفش راه ميفتم.صداي قدماشو پشت سرم ميشنوم.تند ميرم.مي خوام از خونه ي آرمين تا مي تونم دور بشم.مي خوام فکرشو از سرم بيرون کنم.فکرشو که باعث شده آرامشمو از دست بدم.تند ميرم و هر لحظه به سرعت قدمام اضافه ميکنم.

_ پونه!پونه!وايسا.

جوابشو نميدم و باز به راه رفتنم ادامه ميدم.اما اين بار يه کم آرومتر ميرم که اونم بتونه پا به پام بياد.بالاخره بهم ميرسه و باهام همقدم ميشه:

_ معلوم هست چته؟چرا اينقدر تند ميري؟!

هيچي نميگم و فقط نگاش ميکنم اما توجهم به سمت پژوي نقره اي رنگي جلب ميشه که با فاصله ي کمي دنبالمون مياد.يعني چي؟!منظورش از اين کار چيه؟!اين همون ماشينه نيست که نزديکي خونه ي آرمين پارک کرده بود؟!

اينا سوالاييه که از خودم مي پرسم و متوجه ميشم که خواهرم حواسش رفته پي اون ماشين.با ديدن اين صحنه اخم ميکنم و رو بهش ميگم:

_ هوي تو! حواست کجاست؟

بدون اينکه چشم از اون پژوي نقره اي برداره جواب ميده:

_ هان؟!دارم به اين ماشينه نگاه ميکنم.

جواب ميدم:

_ نگاش نکن خودش ميره.

romangram.com | @romangram_com