#پونه_(جلد_اول)_پارت_148


ميرم سمت در و بازم نگينو صدا ميزنم:

_ نگين!بيا بريم.

_ پونه!

آرمين صدام ميزنه.مي ايستم.بدون اينکه خودم بخوام ،مي ايستم و نفسم به شماره مي افته.آهنگ و تن صداش قدرت حرکتو ازم گرفته،اما نه،نبايد...نبايد ضعف نشون بدم.بايد جلوش محکم وايسم.اگه بخوام با اين چيزا خودمو ببازم...نه،اين اتفاق نميفته.يعني من نميذارم بيفته.اه،پس اين دختره کجا مونده؟

_ نگين!

با صداي بلندي اسمشو به زبون ميارم که جواب ميده:

_ اومدم.چيه؟!

جوابشو نميدم و از خونه ميزنم بيرون و همونجا منتظرش مي مونم.

اصلا حال و روز خوبي ندارم.از يه طرف احساس پشيموني به سراغم اومده که چرا با آرمين اونطور رفتار کردم و از طرفي خودمو سرزنش ميکنم، به خاطر اينکه اينقدر سست و ضعيفم.کف کفشمو با حرص و عصبانيت روي زمين مي کشم.اصلا نمي تونم حال خودمو درک کنم و بفهمم چه مرگم شده و چرا اينقدر بي قرارم!آخ خدا!من چم شده؟!چرا...چرا بغض کردم؟!نفس عميقي مي کشم که بغضمو پس بزنم اما چشمام خيس ميشن و از پشت پرده ي اشک اطرافمو ميبينم.خيابوني رو که منتهي ميشه به خيابون اصلي و چند تا درخت توي پياده رو. به درخت توتي که خودم زيرش وايسادم تکيه ميدم.به پژوي نقره اي رنگي که دورتر پارک کرده زل ميزنم و با پشت دست گونه ي خيسمو پاک ميکنم.از دست خودم و آرمين عصبانيم.خيلي دوست دارم برگردم و عصبانيتمو سرش خالي کنم.ولي اين کارو نميکنم.

_ بريم.


romangram.com | @romangram_com