#پونه_(جلد_اول)_پارت_142
_ چرا آخه؟!من پونه رو آورده بودم ببيندش.
آرمين از توي آشپزخونه جوابشو ميده:
_ حالا که نيست.
نگين کلافه ميگه:
_ پس بگو بي خودي اومديم ديگه.
آرمين مياد بيرون و به اپن آشپزخونه تکيه ميده و باز نگاهشو روي خودم احساس ميکنم و قلبم شروع مي کنه به تندتر زدن و از خودم مي پرسم چرا باران رفته خونه ي باباش؟!يعني ممکنه فهميده باشه...
صداي زنگ گوشي نگين منو از فکر بيرون مياره.خواهرم گوشي به دست بلند ميشه و با يه ببخشيد ما رو تنها ميذاره و از سالن ميره بيرون و فقط اون وقته که آرمين مياد ميشينه روي مبل کناريم.از حضورش گرمم ميشه و با خودم فکر ميکنم ،شايد الان وقتش باشه براش توضيح بدم و در مورد کيان بگم.اما به جاش حرف ديگه اي از دهنم بيرون مياد:
_ چند ساعت قبل گفتي...مي خواي باهام حرف بزني.ولي انگار ...کاملا فراموش کردي که گذاشتي رفتي.
با صداي گرفته اي جواب ميده:
_ فراموش نکردم ولي اون لحظه...
romangram.com | @romangram_com