#پونه_(جلد_اول)_پارت_143

مکث مي کنه و بالاخره بعد از مدتي که به نظرم خيلي طولاني مياد ادامه ميده:

_ ولي وقتي ديدم داري با تلفن حرف ميزني پشيمون شدم و اومدم خونه ي خودم.

هيچي نميگم و دستامو توي هم قلاب مي کنم و فشارشون ميدم به همديگه .توي گفتن يا نگفتن حرفام مرددم اما بالاخره سرمو بالا ميگيرم:

_ اون موقع من داشتم...داشتم با پسر خاله م حرف ميزدم.اسمش کيانه.

بي مقدمه و سريع مي پرسه:

_ چيزي بينتون هست؟

منظورشو مي فهمم ولي به خاطر اينکه انتظار شنيدن چنين سوالي رو ازش ندارم مي پرسم:

_ چي؟!

مي پرسه:

_ دوستش داري؟

دوستش دارم؟!دوست...چه سوالي!من اينو از خودم قبلا پرسيده بودم؟!و آيا اصلا به نتيجه اي در اين مورد رسيده بودم؟يادم نمياد و حالا که آرمين ازم پرسيده دارم بهش فکر ميکنم و از خودم مي پرسم که آيا کيانو دوست دارم؟خب معلومه که دوستش دارم.اين چه سواليه؟!اين يعني اينکه بدون هيچ شک و ترديدي اونو به عنوان شوهرم قبول ميکنم؟شوهري که وجودم به وجودش بسته باشه و در کنارش تا آخرين لحظه هاي زندگيم بمونم.مردي که به عنوان شريک زندگيم انتخابش کنم و از انتخابش هيچ وقت پشيمون نشم.با ترديد فکر ميکنم و سعي ميکنم جوابي براي خودم و آرمين پيدا کنم و سعي ميکنم با خودم صادق باشم اما نمي دونم چرا به جوابي نميرسم.

romangram.com | @romangram_com