#پونه_(جلد_اول)_پارت_141

_ آره خوبم.

نگين ،شربت قرمز رنگي رو که ازش گرفته، به خوردم ميدم و شريني و خنکيش که حالمو جا مياره نفس راحتي مي کشم و آروم ميگيرم اما نگاه آرمينو روي خودم حس ميکنم و خودمو جمع ميکنم.

_ پونه اي!حالت خوبه؟

اينو نگين ميپرسه.مچ دستشو ميگيرم و سرمو تکون ميدم و انگار اينطوري خيالش از بابتم راحت ميشه که ليوانو ميذاره روي ميز و خودش کنارم ولو ميشه روي کاناپه:

_ واي خدا!داشتم از ترس مي مردم.

آرمين با اين حرفش بهش خيره ميشه و با اخم ميپرسه:

_ اين چه ريختيه واسه خودت درست کردي؟!

اما نگين به جاي جواب دادن مي پرسه:

_ دايي!پس آرمان و باران جون کجان؟!نمي بينمشون!

با آوردن اسم باران منم متوجه غيبتش ميشم و به آرمين زل ميزنم که بلند ميشه ليوانا رو جمع مي کنه و به آشپزخونه ميبره:

_ رفته خونه ي باباش.آرمانو هم با خودش برده.

romangram.com | @romangram_com