#پونه_(جلد_اول)_پارت_138
با پول کمي که همراهمه يه عطر براي باران مي خرم و يه جعبه شريني ميگيرم و بالاخره از اون پاساژ کذايي که اصلا از محيطش خوشم نيومده ميايم بيرون و پياده ميريم سمت خونه ي آرمين و همين ميشه که باز دلشوره ي من شروع ميشه اما نگين بي خيال و بي خبر تمام حواسش به دور و برشه و مدام به پشت سرش نگاه ميکنه و من اونقدر نگران رو به رو شدن با بارانم که توجهي به اين رفتاراي اون نشون نميدم و همين که ميرسيم جلوي خونه ي آرمين ،قلبم که تند ميزنه، شروع ميکنه به تندتر و تندتر کوبيدن.و نگين که دستشو ميبره سمت دکمه ي آيفون، عقب ميرم و با ترس به در نگاه ميکنم.
_ دايي؟!خونه اي؟!منم نگين ،باز کن.
با شنيدن اين حرفا از نگين خشکم ميزنه.آرمين؟!خونه ست؟!
مگه...مگه نبايد اين وقت از روز سر کارش باشه؟!پس...پس خونه چيکار مي کنه؟!نه،اين...اين ديگه خيلي وحشتناکه.باران،من چطور جلوي باران با آرمين رو به رو بشم؟!آخه...آخه چطور؟!نه،من نمي تونم...اون خيلي باهوشه و حتما همه چيزو ميفهمه.ميفهمه و آبروم ميره.شايد حتي فکر کنه ،من به خاطر آرمين اومدم خونه شون...
در باز ميشه.اما من تکون نمي خورم.از اينکه اومدم پشيمونم و توي دلم مدام نگينو لعنت ميکنم که منو تا اينجا کشونده و آرمينو هم به خاطر اينکه نامه هاش باعث شده بود باز به اين شهر لعنتي برگردم.نگينو ميبينم که برميگرده طرفم اما تکون نمي خورم چون قدرتشو ندارم:
_ پونه!بيا ديگه!
بهش خيره ميشم.دهنم خشک شده و نمي تونم تکون بخورم.پاهام قدرتشونو از دست دادن و نمي دونم چرا هر کاري ميکنم ،نمي تونم تکون بخورم.يعني ترس از ديدن باران منو به اين روز در آورده؟!چرا...چرا عرق کردم و تموم تنم خيس خيس شده؟!
_ پونه!پونه!چرا رنگت پريده؟!
جوابشو نميدم.چون حتي قدرت اين کار هم ازم سلب شده و فقط توي دلم مي پرسم خدايا!خدايا!من چرا اينجوري شدم؟!نگين ميدوه سمت در و با صداي بلند ميگه:
_ دايي!دايي!بدو پونه حالش خوب نيست.
romangram.com | @romangram_com