#پونه_(جلد_اول)_پارت_137

لبخند ميزنه و جواب ميده:

_ دوست من که نه.دوست دوستم بود.

بعداز کنارم رد ميشه و ميگه:

_ زود باش بريم تا شب نشده.

يه لحظه با حيرت همونطور مي ايستم و بهش زل ميزنم.به اون دختر پونزده ساله که با ناز و ادا راه ميره و نگاهها رو متوجه خودش کرده.حالا کم کم معني نگاههاي پسرايي رو که بر مي گردن نگاش مي کنن و حرفاي پيمانو ميفهمم.خدايا!اين دختر...

_ پونه!

صدام که مي کنه به خودم ميام.با تعجب برگشته و نگام ميکنه:

_ چرا ماتت برده؟!بيا بريم دير شد.

به ناچار همراهش ميرم و همونطور که دنبالشم از خودم مي پرسم يعني ممکنه با پسري هم دوست باشه؟و ...اصلا اين داره چيکار ميکنه؟!با کي رفت و آمد داره؟!دوستاش کين؟!با اين سر و وضع مياد بيرون که پسرا ببيننش؟

از فکرايي که در مورد خواهرم به ذهنم راه پيدا مي کنن، خجالت ميکشم و خودمو سرزنش ميکنم. تصميم ميگيرم حتما در اين مورد ازش بپرسم و باهاش حرف بزنم.آره حتما بايد اين کارو بکنم.نبايد زود قضاوت کنم...

با اين فکرا سعي ميکنم خودمو مشغول خريد کنم.

romangram.com | @romangram_com