#پونه_(جلد_اول)_پارت_127

با حرص مي پرسم:

_ مگه قراره کسي نگام کنه؟!

لحنم اونقدر تنده که ديگه هيچي نميگه و ساکت کنارم قدم بر ميداره.دلم مثل سير و سرکه مي جوشه.ترسي که واسه خاطر ديدن باران به جونم افتاده، راحتم نميذاره.همه ش نگرانم که مبادا بفهمه يا اصلا فهميده باشه.واي نه،خدا!اگه قضيه ي علاقه ي آرمينو بدونه.اگه اينطور باشه و برخورد خوبي باهام نکنه!اونم جلوي نگين،نه...

يه لحظه از ترس مي ايستم.نگين با تعجب نگام ميکنه:

_ چي شد؟!چرا وايسادي؟

با اضطراب ميگم:

_ آخه دست خالي که نميشه بريم خونه شون.

_ بي خيال بابا.

_ بي خيال چيه؟!زشته دست خالي بريم.ميگم اصلا چطوره برگرديم بعدا يه چيزي ميگيريم ميريم خونه شون .

دارم بهونه ميارم و خودمم اينو خوب مي دونم.اما نگين با همون آرامش قبلش و بي خبر از نگراني من ميگه:

_ خب اين که اشکالي نداره.يه پاساژ همين خيابون پاييني هست ميريم اونجا يه چيزي براشون ميگيريم.

romangram.com | @romangram_com