#پونه_(جلد_اول)_پارت_126


_ خب من عادت کردم اينجوري لباس بپوشم.مثل تو به پوشيدن لباساي ساده عادت ندارم که.تازه اين مانتو رو تازه خريدم گفتم امروز که ميرم بيرون بپوشمش.

بعد به مانتوي سبز تيره و شلوار جين آبي رنگ من اشاره ميکنه و مي پرسه:

_ نميشد يه چيز با حالتر مي پوشيدي؟

حرفي نميزنم و فقط با اخم سرمو تکون ميدم و توي دلم ميگم ،بذار هر کوفتي که مي خواد بپوشه.من چرا اعصاب خودمو خراب کنم؟وقتي پدر و مادرش بي خيالن ،من چرا ازش ايراد ميگيرم؟والله!به من چه؟

_ بريم.

خيلي سرد و آمرانه ميگم و خودم راه ميفتم سمت در.دلم نمي خواد به صورت آرايش کرده ي خواهر ناتنيم نگاه کنم.نمي دونم چه جوري روش ميشه اين شکلي بره بيرون؟!من يکي که عمرابا يه همچين قيافه اي حاضر بشم برم بيرون.نمي تونم بفهمم چطور پدر و سيمين چيزي بهش نميگن!از خونه ميام بيرون و صداي قدمهاشو پشت سرم ميشنوم:

_ ميگم پونه!کاشکي تو هم واقعا يه تيپ خوب ميزدي ميومدي.

بدون اينکه نگاش کنم جواب ميدم:

_ من اينجوري راحتترم.

_ آخه اينجوري، کسي نيم نگاهي هم بهت نميندازه.حيف نيست تو به اين قشنگي!


romangram.com | @romangram_com