#پونه_(جلد_اول)_پارت_123

_ بي خود اصرار نکن.چون من الان اصلا حوصله ي بيرون رفتنو ندارم.

بلند ميشه و مياد سمتم و با خواهش و التماس بهم ميگه:

_ آخه چرا؟!الان بيرون هوا خيلي خوبه.گرم هم نيست،خنکه.تازه پياده ميريم و کلي هم کيف ميده.خونه دايي هم که دور نيست.تازه آرمان کوچولورو هم ميبينيم.واي پونه نمي دوني چه جيگر بلاييه!

آروم جواب ميدم:

_ حرفشو هم نزن.

_ اه پونه!تو رو خدا!

دستمو ميگيره و خواهش ميکنه.نگاش ميکنم و ميفهمم که داره واسه خاطر خودش اصرار مي کنه و حتما دلش هواي بيرون رفتن کرده و به اين بهونه مي خواد بره بيرون.سرشو عين بچه ها کج ميکنه اما من در جوابش ميگم:

_ نميشه.يه وقت ديدي بازم مامانت دعوا راه انداخت.

_ سيمين؟!بابا اونو ول کن.اون هميشه ي خدا از دست من شاکيه.ميريم خونه ي دايي از اون ورم که بر ميگرديم يه چيزي واسه شام ميگيريم.

سرمو به علامت منفي تکون ميدم اما اون دستمو محکمتر مي چسبه:

_ پونه!

romangram.com | @romangram_com