#پونه_(جلد_اول)_پارت_122


_ واقعا؟!

و از توي آينه نگاش ميکنم .همونطور که حواسش رفته پيش تاج تخت من و ناخنشو روش ميکشه جواب ميده:

_ اوهوم.

يه هوم ميگم و از جلوي آينه کنار ميرم.از يه طرف خوشحالم که با باران فعلا رو به رو نميشم و از طرفي هم ناراحت از اينکه امروز نمبينمش.اما جمله ي نگين فکرمو به هم ميريزه:

_ اشکالي هم نداره چون اگه اون نياد ما که مي تونيم بريم ببينيمش نمي تونيم؟

نگاش ميکنم.داره پاهاشو تکون ميده و منو تماشا مي کنه.چه حرفي!اگه اون نياد اينجا ما بريم ببينيمش!ميشه؟آره،معلومه که ميشه!ولي من با اينکه خيلي دلم مي خواد ببينمش، اصلا آمادگي ديدنشو ندارم.آخه ميترسم.مي ترسم با يه نگاه به چهره م ،همه چيزو بفهمه.مي ترسم بفهمه براي چي اومدم و آرمين...نه،نميرم،اگه فکرمو بخونه و همه چي بر ملا بشه...

_ بهتره بذاريمش واسه بعد.

اينو من ميگم و نگين در جواب ميگه:

_ پونه!ضد حال نشو ديگه.بيا بريم.

ميرم سمت کمد و ميگم:


romangram.com | @romangram_com